كوره

سيد عباس سيدين
masiha_se@yahoo.com

زن، انگار كه مرده باشد، توي رختخواب چركمرده اش افتاده بود. زير نور فانوس، چهره ي تكيده، موهاي تنك و چربي كه روي پيشاني چسبيده بود وگونه هاي برجسته اش توي دل ادم خوف مي انداخت. فانوس اطراف خودش را روشن مي كرد اما زورش به تاريكي نمي رسيد.

پسر همانطور خسته و بي رمق گوشه ي اتاق توي سه كنج ولو شده بود و فقط گاهي دستش را براي خلاصي از پشه هاي ريز سمج بر گردن خيس از عرقش مي زد.پاهايش ورم داشت. مثل بادكنك. با انگشتهاي خپل و پوستي كه از ماندن توي كفش عرق كرده براق شده بود. گرماي فانوس توي شب تابستان دلش را اشوب مي كرد اما انگار نمي توانست چشم از چراغ بردارد، مگر وقتي مادرش شروع مي كرد به سرفه كردن.پشت هم سرفه مي كرد اما ناي اينكه بنشيند را نداشت. ملافه را توي مشتش مچاله مي كرد و پسر با عجله به طرفش مي رفت.دستش را پشت بدن زن مي برد و بلندش مي كرد . او را مي نشاند اما زن همچنان سرفه مي كرد.طول مي كشيد تا ارام شود.سرفه كه مي كرد، با پتك مي كوبيدند توي سر پسر. مثل همان پتك ها كه توي كارگاه، با زحمت بلندشان مي كرد و هرچه زور مي زد نمي توانست محكمتر ضربه بزند و سركارگر ترك هيكلي از دستش عصباني مي شد.

اما ديگر از سركارگر نمي ترسيد.صداي نعره اش را كه شنيد، ترسش ريخت. اگر مادرش مي فهميد دق مي كرد. هنوز صداي نعره ي سركارگر توي گوشش بود. سرش سنگين بود و گيج گيج مي زد.

شلوغ بود. توي كارگاه. سركارگر با صورت تاول زده نعره مي زد.صداي بلند موسيقي فضا را پر كرده بود. همه جا پر بود از ادمهاي غريبه. دست مي زدند. مي خنديدند و عروس، ارام ارام از ميان جمعيت مي گذشت. سرش را پايين انداخته بود و ارام گام بر مي داشت.تنها بود.صداي كف زدن غريبه ها و نعره ي سركارگر با گامهاي ارام عروس به هم اميخته بود. كوره روشن بود و هرم داغي اش صورت پسر را مي سوزاند.

انگار تمام كارگران ترك كارگاه همان يك فحش را بلد بودند. ورد زبان همه شان " كپي اوغلي " بود.اول و اخر هر جمله همين كلمه بود.عادت كرده بود. هركس ديگري هم بعد چند روز يادش مي رفت كپي اوغلي فحش است. به سرعت به طرف صاحب صدا مي رفت تا زودتر جوابش را بدهد و ساكتش كند.

غروب، از كارگاه كه بيرون مي امد هواي تازه به صورتش مي زد و گونه هاي سوخته اش را خنك مي كرد. چيز زيادي نمي خواست. همانها را كه هميشه مي ديد. يكي از همان خانه ها . يكي از همان زندگي ها كه اطرافش بود. تلاش. هر روز تلاش براي تلاش روز بعد. اميخته به لذتي گنگ كه خودش هم نمي دانست و نمي فهميد. دم غروب، فقط نان بريده بريده ي خمير ترش نصيبش مي شد. مادر مريضش ناي غذا پختن نداشت.گاهي بود.گاهي نبود. خدا پدر خاله عزت را بيامرزد. هر وقت غذاي درست و حسابي بار مي گذاشت ظرفي هم براي او مي فرستاد. غذا را فاطي، ته تغاري خاله عزت، مي اورد.مي امد، سري به خاله مي زد و مي رفت. مي رفت اما زياد دور نمي شد.

يك حياط عربي با هشت،نه تا اتاق كوچك. حوض وسط حياط را سيمان گرفته بودند. يكي از اتاق ها را خاله عزت مي نشست و دخترش. يكي را پسر او ، علي اكبر ، و عروسش .يكي را امير و مادر مريضش.سه چهارتاي بقيه را هم چندتا خانواده ي ديگر مثل همينها. اما شلوغ و پر سرو صدا. از همان اول صبح حياط پر مي شد از بچه هاي ريز و درشت.با شلوارهاي گشاد و چرك، دستهاي كبره بسته و دماغهاي اويزان ، اين ور و ان ور ميدويدند و محله را روي سرشان مي گذاشتند. اخرين بار عروسي پسر خاله عزت بود كه توي اين خانه مهماني و برو و بيايي بر پا شد.غير ان، ديروز و امروز تفاوت چنداني نداشت مگر دعواهاي گاه به گاه بچه ها، يا زنها كه از جدا كردن دعواي بچه ها شروع مي شد و با وساطت بقيه تمام مي شد و تا يكي دوساعتي دو زن از توي اتاقهاشان يا تا امدن شوهرهاشان براي هم شاخ و شانه مي كشيدند.

سرشب، مردها كه مي امدند، خانه ساكت مي شد. بچه ها ساكت. زن ها ساكت. امير هم مرد خانه بود. خودش هم نمي دانست چرا تك بچه است.غير خودش هركه را مي شناخت، هفت، هشت تا خواهر و برادر دور و برش بود. مثلا همين خاله عزت. شش تا دختر داشت و يك پسر. پسر را علي اكبر اسم گذاشته بودند به اميد امدن علي اصغر، اما پشت بند اين يك پسر شش تا دختر رديف كرده بودند.

كار توي شيشه گري را هم همين علي اكبر برايش جور كرده بود. كمي قبل از عروسيش بود گويا. جاي خودش را به امير داد و رفت. امير خاله عزت را دوست نداشت. هميشه عصباني بود. محبتش هم عصباني بود. بر عكس دختر كوچكش، فاطي. ته تغاري.

كارگاه كه مي رفت، دخترخاله مادر مريضش را تر و خشك مي كرد. اگر كاري داشت انجام مي داد.

تمام اميدش به زمستان بود. زمستان كه بشود، كار توي كارگاه گرم دلچسب مي شود، نه الان كه جهنم است.پوست دست و صورتش سوخته بود و به قهوه اي مي زد. نوك انگشتهايش پهن و زمخت شده بود، كف دستش هم. اثر لوله هاي داغي بود كه دست مي گرفت. ديگر برداشتن كتري اب جوش از سر اتش برايش كاري نداشت ، يا قابلمه ي غذا. اوايل، نان كه مي خريد ، كلي معطل مي كرد تا كمي خنك شود اما حالا ، نان از تنور كه بيرون مي امد كف دست او بود. انگار حس نمي كرد. حس نمي كرد. مثل كپي اوغلي ، مثل مغازه هاي بزرگ، مثل بوي غذا ها ، همه چيز را يادش رفته بود انگار. الا صداي سرفه هاي مادرش كه مثل اوار روي سرش خراب مي شد.ته دلش مي لرزيد. با هر سرفه تا هفتم و چهلم مي رفت و بر مي گشت. خودش هم مي دانست. دكتر گفته بود. فكرش را كه مي كرد سرش داغ مي شد. بعد از گندي كه پدرش سر دودي شدن بالا اورد عموها ديگر كاري به كار او و مادرش نداشتند. اگر مادرش مي رفت هيچكس را نداشت غير خاله عزت و دخترش فاطي. ته تغاري.

انگار خاله عزت فاطي را براي خودش نگه داشته بود.پنج تاي ديگر را قبل از انكه بخواهند بفهمند مرد يعني چه شوهر داده بود. اگر دست او بود ، علي اكبر را هم شوهر مي داد ، اما او زير بار حرف مادرش نمي رفت. تا اين اخري هاكه او هم رفت پي كار و زندگي خودش. براي اين ته تغاري نقشه ها داشت. نمي خواست دستش را توي دست يكي مثل شوهر خودش بگذارد. چه مي دانست شيشه گر ابجي شمسي اش كجاها سير مي كند.

بدخلقي سركارگر را تحمل مي كرد. پشتش به كارش گرم بود. چيز زيادي نمي خواست. همانها را كه هميشه مي ديد.اما ديگر نتوانسته بود. يك لحظه فقط لبهايش كلفتش را مي ديد كه تكان مي خورد.ديگر نمي شنيد چه مي گويد، گو اينكه فرقي نمي كرد. بار ها شنيده بود. ديگر نمي شنيد، حتي دستش هم داغي لوله را حس نكرد، تا وقتي نعره ي سركارگر بلند شد و قرمزي شيشه ي سرخ و خون و دود، چشمهاي متعجب كارگران را پر كرد. اگر مادرش مي فهميد دق مي كرد. فردا صبح ، يا شايد همين امشب.

انقدر دير امد كه مادر را خواب برده بود. دلنگران نشده بود. مي دانست پسرش خاله عزت را امشب تنها نمي گذارد. عروسي خرده كاري زياد دارد. برو اين ور، برو ان ور. تا حالا ديگر همه چيز بايد تمام شده باشد. مهمانها رفته اند و غرق خوشي و ناخوشي خاطراتشان شب را در سكوت مي گذرانند. زن هاي پا به سن گذاشته و جا افتاده. بعد از هر عروسي يكبار ديگر ان سوال ازاردهنده را باز و باز دزدكي در دل تكرار مي كنند، طوري كه خودشان هم نغهمند تلخي شك را. شوهرم را دوست دارم؟ و بي جواب، از ترس جواب انقدر خود را به خواب مي زنند تا خودشان هم باورشان مي شود كه خوابند.

غرش كاميون ناصرخان گوشهاي خاله عزت را كر كرده بود انگار، نه گريه هاي دخترش را مي شنيد نه ابجي شمسي اش را . فقط امير بود كه ساكت مي رفت و مي امد. انقدر سرش را پايين انداخته بود كه رنگ اسمان را يادش رفته بود.

يكبار ديده بود موهاي بافته اش را از پشت توري پنجره كه پاي گاز ايستاده بود و جلز و ولز روغن بود.

كلنجار مي رفت. با خودش.با زمين.با زمان. فقط چند ماه. فوق فوقش يك سال.مي توانست كار بهتري پيدا كند توي همان كارگاه. معلوم است كه يك كارگر ساده پول همان نان خمير ترش دم غروب را هم زوركي دارد.علي اكبر را كه مي ديد اميدوار مي شد. او هم پارسال را توي همان كارگاه گذرانده بود. مي خواست پا جاي پاي او بگذازد. حساب كه مي كرد حداكثر يك سال. فقط يك سال. گاهي دل دل مي كرد با مادرش حرفي بزند اما از حالا صداي علي اكبر را مي شنيد با همان لحن وقيح هميشگي اش: نه كار درست و حسابي داري نه پول. برو عمو، اوني كه تو داري همه دارن.

اول و اخر قضيه دو هفته نشد.از يا الله گفتن اول بار ناصرخان كاميون دار توي حياط، تا گريه هاي فاطي و سكوت و سكوت امير. دستهايش از ان لوله ها داغتر بود. سر صبح كه از حياط بيرون مي رفت او را ديد. همان سلام. ابروهايش، ابروهاي نازك زنانه اش ، و چقدر هوا گرم بود و حياط كوچك. چشم هاي امير بود كه كوره ها را داغ مي كرد. انقدر داغ كه دست كارگران مي سوخت اما او نمي فهميد. حتي وقتي نا به جا به كارتن حبابي ها تكيه داد كه سرش گيج مي رفت. صداي خرد شدن كوهي از حبابي ها تمام كارگاه را پر كرد. همه يك ان ميخكوب شدند. ولو شده بود كف زمين روي كارتن ها كه راه گلويش تنگ شده بود. يك تكه سنگ توي حلقومش گير كرده بود انگار. منگ بود. شعله هاي اتش جلو چشمش مي رقصيدند و او فقط دستهاي سنگين سركارگر را روي سر و صورتش حس مي كرد.تا خودش را جمع و جور كند گوشه ي چشمش شكافته بود و خون ، جاي اشك هاي نريخته صورتش را خيس مي كرد. هرطور بود از سركارگر فاصله گرفت. وباز فحش ها بود كه باز نمي شنيد كه منگ بود و هرم گرماي صورتش كوره ها را مي سوزاند. بي اختيار دستش طرف يكي از همان لوله ها رفتو هجوم كارگران و نعره ي سركارگر با صورت خوني كه پوست صورتش روز شيشه ي سرخ جلز و ولز مي كرد.

دويد.يك نفس تا خانه دويد. ماشين ناصرخان جلو در بود باز. دويد. هرجا را كه بلد بود و بلد نبود دويد. تا شب كه با صورت خوني كه هنوز نشسته بود ، پا توي حياط گذاشت.مي دانست فردا صبح جلوي در خانه منتظرش خواهند بود. سر و صورتش را اب زد. تكه سنگ هنوز توي حلقومش گير كرده بود.چشم، چشم را نمي ديد. برق رفته بود. صداي گريه ي بچه اي بود، كتك خورده شايد از پدرش. دلش مالش مي رفت . سفره را باز كرد. يكي دو تكه نان بيات ديروزي را سق زد. گرما كلافه اش كرده بود. مادر با صداي بلند نفس مي كشيد.

گوشه ي اتاق ولو شد. سر و صورتش درد مي كرد. نمي توانست جاي ضربه هاي كارگر ها را ببيند اما دست كه مي كشيد روي صورتش، گله به گله درد توي وجودش مي پيچيد. لاي در را باز گذاشت شايد نسيمي هواي اتاق را عوض كند. هوا مرده بود. تكان نمي خورد.

خيره شده بود به شعله ي كوچك فانوس. صداي نفسهاي زن بلند تر شد. خُرخُر مي كرد.پسر چرت مي زد. سرش روي شانه مي افتاد. تكاني مي خورد و دوباره . خواب.

زن شروع كرد به سرفه كردن. عروسي تمام شده بود ديگر. شعله هنوز مي رقصيد. سرفه مي كرد. اما ناي اينكه بنشيند را نداشت. نفس نفس مي زد. خون، دهن و دماغش را پر كرده بود.دستش را توي هوا تكان مي داد.خون، جاري شده بود روي بالش. صدايش در نمي امد. رمق از دستهايش مي رفت. شل شد و افتاد، بي حركت، روي تشك كه تميز نبود. ديگر خرخر نمي كرد. صداي گريه ي بچه اي بود، كتك خورده شايد از پدرش.


مرداد 82
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30696< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي